آنچه به عنوان “فلج تجزیه و تحلیل” شناخته می شود، عامل بزرگی در سقوط من به درون افسردگی بود.
نمیدانم تجربه شما از افسردگی چیست، اما ممکن است شبیه تجربه من باشد. وقتی برای اولین بار متوجه شدم که افسرده هستم، تصور میکردم که خیال پردازی(خوش خیالی) از نظر عاطفی من را به حال بهتری می رساند. فکر میکردم حالم بهتر میشه. اما اشتباه بود! در واقع، هر چه بیشتر سعی میکردم در ذهنم بفهمم که چه اتفاقی دارد برایم میافتد، به نظر میرسید سوراخی که حفر میکردم عمیقتر میشد و مرا به ورطه ناامیدی و به پایین میبرد. به طور همزمان، درونم به یک فعالیت پوچ خارجی تسلیم شد و اضطرابی را در من ایجاد کرد که فقط میتوانم بگویم حالت بدی از «دلهره» بود.
یادم می آید که چقدر نیاز داشتم بی وقفه تلاش کنم بفهمم که چه اتفاقی برایم می افتد. من به فعالیتهای زندگی ام قبل از حبس شدن در این زندان نگاه کردم. اینکه چقدر احساس بدی میکنم برایم تعجب انگیز بود . هیچ تسکینی وجود نداشت. به فکر باز کردن گره زندگی ام ادامه دادم. در آن زمان جوابی پیدا نکردم.
هر چه بیشتر انرژی میگذاشتم تا سعی کنم به راه نجات از این تاریکی پر درد بیاندیشم، ذهن، جسم و روحم بیشتر خسته می شد. با خستگی، انگیزه کامل از دست رفت.
ذهن تحلیلگر من، نه تنها هیچ سرنخ معنی داری در مورد وضعیت احساس ناامیدی و درماندگی من ارائه نکرد، بلکه به اشتباه احساس کردم که زندگی ام دیگر مانند قبل نخواهد شد. من تسلیم شدم. حلقه تفکر منفی همیشگی، طنابی به دور گردنم شد – ترسیده بودم.
تجزیه و تحلیل من، فلج ذهن، بدن و روح من زمانی به پایان رسید که به انجمن افسردگان گمنام پیوستم. بدنم را حرکت دادم و ذهنم دنبالش رفت. من نمیخواستم به جلسات بروم، با کسی صحبت کنم یا حتی سعی کنم از تختم بلند شوم. کمی بعد، زمان تصمیم گیری فرا رسید . من باید اظهار میکردم که در این مقطع از زندگیام ناتوان بودم . فکر من مانند آن چرخ و فلکها بود. احساس میکردم بر روی یکی از آن اسبهای چرخ فلکی که بالا و پایین میروند سوارم. حرکت می کردم . اما فقط به سمت پایین میرفتم.
فلج تجزیه و تحلیل و افسردگی
من واقعاً متوجه نشدم که چرا افسرده ام، فقط هر چه بیشتر در جلسات افسردگان گمنام شرکت کردم، نشریات آنها را خواندم (نوشته شده توسط افراد افسرده) هشیارانه از نیازم به تغییر سبک زندگی، طرز فکر و رفتاری که ممکن است مرا به مسیری ببرد که باید اظهار کنم زندگی ام از پیش نمیرود آگاه شدم . من به دنبال کمک بودم. من زندگی و تصمیماتم را به قدرتی برتر از خودم و برتر از درک خودم سپردم. با این کار، سلامت روان و احساس من بازیابی شده و اکنون زندگی من هدف و معنا پیدا کرده است.
هیو، برای انجمن
اگر تجربه شما شبیه تجربه ی بالا بوده است .
هنوز نظری ثبت نشده،نظر خود را ثبت کنید!