قدمهای دوازده گانه
رشته ها در مقابل قدمهای دوازده گانه
۴ آگوست ۲۰۲۰ بیل- آر در پایین صفحه نظر بدهید.
خوب همه ما استعاره قدمهای دوازده گانه را می شناسیم. آنها صعودی روزافزون و به سوی هوشیاری هستند. اما آیا این تنها استعاره ای است که می توانیم برای بهبودی استفاده کنیم؟
من فکر نمی کنم. من یک طرفدار بزرگ چیزهای بی اهمیت هستم و نسبت به آنهاعطش باطنی دارم.
یکی از تصاویری که در مورد بهبودی به ذهن من می رسد عمل طناب سازی است. برای ساختن نخ، رشته ها به هم بافته می شود. سپس نخ ها را به هم می بافند تا ریسمان درست کنند. ریسمان برای ساختن طناب به هم بافته می شود. همانطور که رشته ها به هم می رسند، نتیجه قوی تر و قوی تر می شود.
ما با قدم اول شروع می کنیم، که اولین رشته بهبودی ماست. این آغاز بهبودی و بخش ضروری آن است. اظهار به ناتوانی کار دشواری است. فکر می کنم نیرو دارم: من ارباب قلمرو خودم هستم. هیچ چیز دور از حقیقت نیست. ما می توانیم در مورد اینکه آیا ناتوانی به معنی ۶۰ درصد از توان است یا ۱% توان یا برخی دیگر از درصدهای تک رقمی توان می باشد بحث کنیم. نکته اصلی این است که ما نیروی بسیار کمی در زندگی خود داریم. اظهار به ناتوانی نقطه عطفی در بهبودی است. چیزی، جایی، نیرویی وجود دارد، اما قطعاً در درون ما نیست.
ناتوانی با درماندگی یا ناامیدی یکی نیست. این یعنی ما موجوداتی خطاپذیر و ناقص هستیم. این محکومیت وضعیت وجودی ما نیست، بلکه فقط بیان حقیقتی است که ما خطاپذیر هستیم و به کمک نیاز داریم.
سپس قدم دوم با قدم اول بافته می شود. قدم اول هنوز وجود دارد، اما ما اکنون حکمت (بینش)یک اصل روحانی دیگر را اضافه می کنیم. زیباترین عبارات در زبان انگلیسی این است: «به این باور رسیدم». می بینیم که راهی برای خروج از چاله افسردگی ما وجود دارد. این نیرو ،این نیروی برتر می تواند ما را به سلامتی روان بازگرداند. سلامتی روان یعنی چه؟ خوب بیایید نگاه کنیم:
سلامتی روان– کیفیت یا حالت سلامتی روان – نتیجه شده از یک ذهن سالم منبع – https://www.merriam-webster.com
آیا می توانیم بگوییم که قرار گرفتن در حالت افسردگی «برآمده از یک ذهن سالم» است؟ من که میگویم ، نه.
قدمهای دوازده گانه
قدم سوم سپس با دو رشته دیگر بافته می شود. سپردن خواست و اراده و زندگی خود به مراقبت خدای درک مان. ایده بسیار سختی است که ذهن مان را به اطراف خود متمرکز کنیم. ضرب المثلی در بهبودی وجود دارد: “تسلیم برای پیروزی”. تسلیم به معنای تسلیم شدن نیست . این در مورد پذیرش کامل واقعیت فعلی است. شما به کمک نیاز دارید و اگر بخواهید، نیروی برتر شما می تواند کمک کند. به یاد داشته باشید که این خواست خداست نه شما. شما این حق را دارید که چیزهایی بخواهید، اما این به خدا بستگی دارد که تصمیم بگیرد چه چیزی به نتیجه می رسد.
سپس قدم چهارم با رشته های قبلی بافته می شود. تهیه یک دستنوشته معنوی بی باکانه و جستجوگرانه از خود، کاری دشوار، اما ضروری است. ما باید کارهایی را که انجام داده ایم، چه درست و چه نادرست، روی کاغذ بیاوریم. این فقط شامل بدهی های شما نمیشود، بلکه دارایی های شما را نیز شامل می گردد. نه تو بد بودی و نه حالت خوب است. شهامت نوشتن را داشته باشید همه چیز به پایان رسیده است. به خاطرش نمیمیری.
«اظهار نمودن به خدا ، خود و انسان دیگر…» نیز لازم است. قدم پنجم درباره فروتنی و به اشتراک گذاشتن عمیق خودمان با دیگری است. برخی می گویند: من نمی خواهمد اشتباهاتم را به دیگری اظهار کنم. اعظهار کردن به این معنا نیست که برای فرار از لعنت، از خودت تقاضای بخشش کنی. اصل کلمه اظهار« شهادت به حق » است. به طور واضح و مختصر بگویید چه چیزی شما را به حالت افسردگی رسانده است.
قدمهای دوازده گانه
اکنون که موجودی خود را جمع آوری کرده ایم، می توانیم دستورالعمل های قدم ششم را دنبال کرده و لیستی از تمام نقصهای خود تهیه کنیم. ما میتوانیم اینها را به خدای درک خود تسلیم کنیم و کاملاً آماده باشیم که او آنها را حذف کند. این در مورد کتک زدن خود نیست، بلکه در مورد داشتن تواضع است که بپذیرید کجا کوتاهی کرده اید.
که ما را به قدم هفتم میرساند: «با فروتنی از او خواستیم تا کمبودهای ما را برطرف کند.» ما میتوانیم بخواهیم عیوب هویتی مان برطرف شود، اما این به او بستگی دارد که تصمیم بگیرد کدام نقص هویتی برطرف شود. هنگامی که درخواست رفع کاستی های خود را دارید، درخواست خود را با این جمله پایان دهید: «اراده تو انجام شود، نه اراده من». اینکه کدام یک حذف خواهند شد به شما بستگی ندارد، به او بستگی دارد .
قدمهای دوازده گانه
یاد گرفتم که چگونه خودم را غمگین نکنم
با آمدن به DA یاد گرفتم که چگونه خودم را غمگین نکنم
۲۶ ژانویه ۲۰۲۴ Doreen K نظر بدهید
وقتی حدود دوازده ساله بودم، برای اولین بار اصطلاح افسردگی شیدایی را شنیدم. تعریفی که به من داده شد را متوجه نشدم اما می دانستم که به من ربطی دارد. پس از آن بود که روند پنهان کردن غم و احساسات منفی ام را شروع کردم زیرا پیام اطرافیانم این بود که غمگین بودن و ترسیدن غیرقابل قبول است. چند بار در مدرسه معلمان با من تماس گرفتند تا در مورد چیزهایی که در زندگی من اتفاق می افتد که باعث میشود من در زمین بازی منزوی شوم بپرسند. نمیدانستم به آنها چه بگویم چون خودم را نمیفهمیدم، اما این آغازی بود برای تسلیم و رها کردن خود.
در تمام دوران نوجوانی ام، دوره های انزوا و بیش فعالی اجتماعی ادامه داشت. من یک درونگرا شدم اما خودم را در قالب یک برونگرا پنهان کردم. برای پنهان کردن اضطراب و ترس اجتماعی خود درگیر نمایش های مدرسه، باشگاه ها و مربیگری شدم. شروع کردم به تقسیم شخصیتم بین پسری که خانواده و دوستانش را می خنداند و پسری که خودش را در اتاق خوابش پنهان کرده بود. فرار کردن بخش بزرگی از افکار و خواسته های من شد. در دانشگاه حتی بیشتر افسرده شدم و بیشتر احساس انزوا کردم. من عادت داشتم کلاس را قطع کنم و روزها را با “فلسفه کردن” از هم جدا می کردم. من به وضوح در جستجوی اهمیت شخصی و ارتباط با خدای درک خودم بودم. با آگاهی روزافزون از تفاوت بزرگ بین دنیایی که از آن آمده بودم و دنیایی که در دانشگاه با آن روبرو بودم، احساس تنهایی می کردم.
در دوران تحصیلات تکمیلی، درگیر در بخش مربیگری در مدرسه بودم. من یک زندگی اجتماعی قوی را پرورش دادم که در نهایت پذیرفته شدم و از نظر اجتماعی، فرهنگی و فکری برانگیختم. برای اولین بار در زندگی ام در میان گروهی فهمیده از اساتید و همکارانم پذیرفته شدم که مرا همان طور که بودم پرورش دادند. من در یک محیط امن چیزهای زیادی یاد گرفتم، محیطی که هرگز نمی دانستم وجود دارد، و از نظر فکری به نحوی که هرگز فکرش را نمی کردم عالی بودم. به خودم ثابت کردم که شایسته و توانمند برای حضور در دانشگاه هستم. با این حال، اغلب برای خوابیدن گریه می کردم که ای کاش مرده بودم و دلیلش را نمی فهمیدم. من پس از ۱۱ سپتامبر دچار PTSD (اضطراب پس از سانحه) شدم و از آنجایی که افسردگی غیرقابل کنترل شد، تقریباً خیابان خواب شدم.
پس از کشف DA، متوجه شدم که تنها نیستم، بلکه افراد دیگر نیز همان چیزهایی را که من داشتم یا بدتر از آن را پشت سر گذاشتهاند. گروهی از مردم را یافتم که فهمیدند افسرده بودن چیست و داستان مرا بدون قضاوت یا انگ اضافه پذیرفتند. DA مرا از ننگ آسیب دیدگی غیرقابل ترمیم که تمام زندگی ام را آزار می داد، رها کرد. آمدن به DA باعث شد متوجه شوم که من تنها کسی نیستم که بار افسردگی را به دوش میکشم. من دیگر به طور مزمن تنها نبودم. من در ناامیدی افسردگی منزوی نشدم.
از طریق DA و شنیدن اشتراکگذاریهای دیگران، متوجه شدم که تجربیاتم منبع معتبری از یاس، ناامیدی و افسردگی بود که در تمام عمرم احساس میکردم. من همچنین یاد گرفتم که زنده ماندن از آن تجربیات می تواند منبع نیرویی باشد که بر استقامت من در برابر آنها گواهی می دهد. این خودآگاهی همچنین به من امید تازه ای داده است که در نگرش من به زندگی و آینده ام گم شده بود. شنیدن تجربیات دیگران و همچنین انجام قدمها به من امید داده است: این امید که، بله، می توانم افسردگی را مدیریت کنم و زندگی کامل تری داشته باشم. مهمتر از همه، یادگیری مفهوم غمگین کردن خود باعث رهایی من از غم و اندوه بیشتر شده است. اکنون می دانم که ذهن و عواطف من برای بازسازی غم گذشته ام که توسط دیگران و جامعه به من القا شده بود شرطی شده است. اکنون می توانم نحوه ناراحتی خود را تشخیص دهم و برای متوقف کردن آن و (سپس)معکوس کردن آن قدم بردارم.
ژانویه ۲۰۲۴، لوئیس، نیویورک
.
..
ذهن من، ذهن دیگری برای خودش دارد
ذهن من یک ذهن دیگر ، برای خودش دارد.
۲۸ نوامبر ۲۰۲۳ هیو اسمیت
در زیر برگه نظر بدهید
یکی از مناطق مورد علاقه خانواده ما برای کمپینگ، یک پارک کوچک است که تجربیات مثبت زیادی را برای کسانی که دوستدار فضای باز هستند فراهم می سازد. در واقع، فقط نام پارک، روزهای گذشته را به یاد می آورد. نام پارک، بوفالو ردیس است. ما میدانیم که هزاران گاومیش سالها پیش در این منطقه پرسه میزدند و مسیری را دنبال میکردند که به دشتهای باز داکوتا منتهی میشد. حتی امروزه نیز ردی فیزیکی از مسیری وجود دارد که روزگاری شاهد حضور این حیوانات بزرگ و باشکوه بوده که قاره آمریکا را در مینوردیدند.
درست مانند رد فیزیکی بسیاری از بوفالوها که در طول سفرهای سالانه خود حرکت می کنند، مغز انسانی ما نیز مسیرهای ذهنی آشنا را ایجاد می کند. همه موجودات زنده موجودات عادت هستند.
به عنوان مثال، به دلیل یک انحراف در ساخت و ساز، من مجبور شدم مسیر دیگری را از محل کار به خانه بروم. حدس بزنید چه اتفاقی می افتد؟ GPS ذهن من گیج میشود، همه چیز متفاوت به نظر می رسد. نقشه ذهنی ما تغییر کرده است. این مسیر جدید ، اکنون به یک هزارتو برای بازگشت به خانه تبدیل شده است.
بله .. داشتن یک راه آشنا برای بازگشت به خانه، اکنون به یک مشکل اساسی تبدیل شده است.
من دوست دارم ذهن خود را مجری وظایف مختلف ذهنی، عاطفی و جسمی ام بدانم . این به من انگیزه می دهد تا نیاز مورد نظر را برآورده کنم. اما، اگر ذهن انسان همچنان ما را با آن افکار منفی بمباران کند که به ما می گوید چقدر بی ارزش و ناامید هستیم، با گذشت زمان، ایجاد تغییر به یک غیرممکن واقعی تبدیل می شود. ادامه پیدا کردن تفکر منفی ما، الگویی از تفکر درباره خودمان را ایجاد کرده است که امیدی به تغییر را در خود ندارد. مثل این است که ذهن ما یک مسیر عصبی ایجاد کرده است، جایی که ذهن چاره ای جز ادامه آن مسیر را ندارد. یعنی در رکود ماندن، در افسردگی ماندن، چون هیچ راهی برای خروج وجود ندارد.
برای هر یک از ما، حتی فکر کردن به تغییر ذهن و رفتارمان ، به خودی خود می تواند ترسناک باشد. دیگر انگیزه و انرژی مورد نیاز برای تغییر، در دسترس نیست. تغییر تفکر ناامیدانه ما باعث شده است که احساس کنیم یک ربات هستیم و استقلال خود و همه واقعیات معنادار سابق را از دست می دهیم. این باور نادرست در ذهن ما ایجاد شده است که هیچ راهی نیست. ما شروع به حرکت مارپیچی به سمت پایین به سمت آن ورطه تاریکی و نابودی می کنیم.
آنچه ما در اینجا توصیف می کنیم استعاره ای است برای همه اعتیادها، چه مواد مخدری که ذهن را تغییر می دهد یا یک اعتیاد فرآیندی که در آن ذهن از الگوی فکری پیروی می کند، که ذهن مان را پر از افکار دردناکی می کند،که (در آن) ما ناامید هستیم، برای خودمان و دیگران قابل قبول نیستیم. ما در ابتدا غافلیم که این شکل اعتیادآور منفی و خودسرانه ی تفکر و احساس، به طور بالقوه یک تله تهدید کننده زندگی است. این ذهن خودمان که حالا همسفر گمراه ما شده است به ما می گوید امیدی نیست و ناتوانیم! ما این را به عنوان یک حقیقت در نظر می گیریم. اکنون احساس می کنیم که مانند سوراخی که در دونات میباشد هستیم. خالی، تنها و در زندان ذهن خودمان زندگی میکنیم.
بنابراین، ذهن ما ، یک ذهن دیگر برای خودش دارد و وقتی از مسیر سلامت روان، صداقت و تمایل به تغییر منحرف شود، متأسفانه متوجه این میشویم که به جایی هدایت شدهایم که شکوفایی ، یک گزینه و امری شخصی نیست. خبر خوب برای ما این است که ذهن من می تواند جاده ای را انتخاب کند که در آن آزادی و بهبودی را فراهم میکند. با گذشت زمان، و با کمک، به حقیقت مطلق رسیدم که ذهن ما یک ذهن دیگر ، برای خودش دارد. سپاسگزارم که انتخاب درستی انجام دادم – انتخابی که میگوید: «به این باور رسیدم که نیرویی (ذهن ابدی) بزرگتر از خودمان، میتواند سلامتی روان را به ما بازگرداند.»
“امید اکسیژن روح است.”
Hugh .S for the fellowship
هیو . اس برای انجمن
پذیرش چیست؟
پذیرش چیست؟
… باران خیلی شدیدی میبارید. ابتدا شروع به دویدن کردم. بعد از دویدن دست کشیدم و این واقعیت را پذیرفتم که قرار است خیس شوم. من شروع به رقصیدن کردم و صحنه ای از” آواز در باران “را بازسازی کردم. درست است که من خواننده خوبی نیستم، اما خوشحال بودم.

در هر نوع طوفان بارانی که هستید، بپذیرید، لازم نیست آن را دوست داشته باشید، اما باید بپذیرید که باران، واقعی است. شما یک انتخاب دارید. بپذیرید و آرامش داشته باشید یا مقاومت کنید و رنج بکشید. خردورزانه انتخاب کنید.
آب و هوای بد وجود ندارد، فقط لباس بد (نامناسب) وجود دارد.
-ضرب المثل کانادایی-
بیل آر،در حال بهبودی
پذیرش چیست
هرچه که بودیم- جاودانه و هدیه خدا به نوع بشر بودیم
رهایی از افسردگی
هر چه که بودیم – جاودانه و هدیه خدا به نوع بشر بودیم.
اینجاست که باید با این همه زبالههایی که مال ما بودند و سالها آن را همه جا با خود حمل میکردیم روبرو میشدیم – باید فهرستی از جایی را که خراب کرده بودیم تهیه میکردیم. این دردناک است که باید در آینه نگاه کرد و آن شخص را دید که (فارغ از سرزنش دیگران) زندگی ما را به این تیره بختی کرده است.همانطور که پوگو، شخصیت کمیک به ما میگوید، «ما به دنبال دشمن گشتیم و این، خود ما بودیم». بله؟ لازم نیست خیلی دور نگاه کنید. همچنین ممکن است در آینه نگاه کنیم و بپرسیم: “آینه، چه کسی از همه ما دیوانه تر است؟” فکر کنم متوجه شدی بدون شک اگر بخواهیم سر بلند بایستیم و با امیدواری با زندگی گذشته و حال روبرو شویم. و احساس صلح و آرامش داشته باشیم ، بی برو برگرد . احساس درد زیادی را خواهیم داشت . اما بگذارید به شما بگویم، احساس آرامش و رهایی زیادی هم وجود دارد که ما دیگر مجبور نیستیم در سایه تاریک زندگی مان، زندگی کنیم، بلکه اکنون در نور و رضایت کافی از رهایی زندگی میکنیم. غل و زنجیر اسارت از بین رفته است. من فردی هستم که اکنون رها هستم و میتوانم داستان خودم را در یک جلسه انجمن تعریف کنم، درست مانند زمانی که از درهای انجمن ۱۲ قدمی وارد شدم و آنچه که واقعاً به دنبالش بودم را یافتم: رهایی از درد افسردگی و اعتیادهایم.
به دنبال یک گروه رهایی در منطقه خود باشید.
رهایی از افسردگی
برای شما، دنیا رنگ و رویش را از دست داده است
برای شما، دنیا رنگ و رویش را از دست داده است
وقتی افسرده اید، میدانید که در اطرافتان تغییری رخ نداده ولی دنیایتان رنگ و رو ندارد و موانعی نامرئی و غیرقابل درک شما را از باقی دنیا جدا کرده اند.
تجربهی افسردگی حس و درک تنهایی در زندان است. فردی که افسرده است نمیگوید: «احساس میکنم که گویی در زندان هستم.»، بلکه میگوید: «حقیقتاً در زندان هستم.»
اگر میخواهید بفهمید که آیا فردی افسرده است یا نه،از او بپرسید: «اگر میتوانستی یک نقاشی از احساسی که میکنی بکشی، چه میکشیدی؟»
هر فرد از افسردگی خودش یک تصویر متفاوت به شما ارائه میدهد. اینها چند تصویرند که تا به حال به من ارائه شده اند:
l من در یک گرداب هستم و به مرور به پایین کشیده میشوم.
l من در تاریکی مطلق و بیانتها هستم.
l مانند یک گلِ پژمرده ای هستم که در کاغذ پیچیده شده است.
l در گوشه ی تاریکی از اتاق، کودکی رو به دیوار ایستاده است.
l من در یک جادهی خالی میروم که به هیچ جا ختم نمیشود.
l در اسکله ای هستم که آخرین قایقش هم در حال دور شدن است، من ساحل را هم نمیتوانم ترک کنم.
l در یک اتاقک هستم که نه در دارد و نه پنجره.
l در یک بیابان خالی و برهوت هستم که تا بینهایت ادامه دارد و من نمیتوانم حرکت کنم.
همه این تصویرها یک معنی را میدهند؛ شخص در یک زندان تنهاست.
اگر این سؤال را از کسی که فقط غمگین است بپرسید، او چشم انداز تاریک و تیره ای را توصیف میکند، بدون اینکه حسی از این زندان و تنهایی را از خود نشان بدهد.
این همان حس و درک انزواست که افسردگی را اینقدر بد و وحشتناک کرده است. همه زندانبانان و شکنجه گرها میدانندکه «منزوی کردن کامل یک فرد برای مدت نامحدود، سرسخت ترین افراد را هم از پا در می آورد.»
چون تجربهی افسردگی به شدت دردآور است، بسیاری آن را بیماری مینامند و سعی میکنند ازآن فرار کنند.
اگر تا به حال به فردی که افسرده است کمک کرده اید، خوب میدانید او در حالی که کمک میخواهد، از کمکی که میخواهید به او بکنید خود را عقب میکشد.
دنیا رنگ و رو ندارد
منبع: کتاب “راهنمای زندگی”
نویسنده : دکتر دوروتی رو
آیا من، خودم زندان افسردگیام را ساختم؟
آیا آیا من، خودم زندان افسردگیام را ساختم؟
۱۴ مارس ۲۰۱۹ هیو اسمیت
چطور ممکن است چنین باشد؟ زندان افسردگی خودم را بسازم؟ غیر ممکن است.صبر کن اگر به دوران کودکی خود برگردم و در مورد برخی از چیزهایی که در دوران رشد برایم اتفاق افتاده است فکر کنم، شاید این امکان وجود داشته باشد.
موارد زیر برخی از نمونههایی است که دیگران (مراجعین من) میتوانند تجربه کرده باشند و بهطور ناخودآگاه یا آگاهانه بر تفکر، احساسات و رفتار آنها در نوجوانی و بزرگسالی تأثیر گذاشته باشند.
مثال ها
*والدین من همیشه با هم دعوا کردند و باعث ترس من شدند. (آنها چند آجر به ساختار زندان شما اضافه کردند). من می رفتم تو اتاقم و توی کمد پنهان می شدم. (بنیاد زندان ما در حال ساخته شدن است).
افسردگی
*از آنجایی که پدرم دائم الخمر بود، یک دفعه در مدرسه من ظاهر می شد و دلقک بازی می کرد… در این مواقع احساس خشم و شرم و خجالت میکردم. (چند آجر دیگر روی آن فونداسیون قرار دهید.).
* در مدرسه مورد آزار و اذیت و قلدری قرارگرفتم و فقط میخواستم بمیرم. احساس بی ارزشی کردم. احساس کردم هیچکس من را دوست ندارد… (قلدرها آجرهای بیشتری به زندان من اضافه کردند. دیوارها بالاتر میروند و بلندتر میشوند).
*به من گفتند نباید خشمگین شوم یا قهر کنم. اجازه نداشتم گریه کنم. من اجازه نداشتم به پدر و مادرم بگویم که چقدر از نوشیدن آنها متنفرم. هیچ ابراز احساساتی در خانواده من مجاز نبود. نمیتوانستم به احساساتم اعتماد کنم.
*پیام دیگری که همیشه دریافت میکردم این بود: «تو هیچوقت به جایی (یا به چیزی) نمیرسی» یا «هرگز مثل برادر بزرگترت نخواهی بود». (زمانی که معلم کلاس سوم در حضور کل کلاس این را به شما میگوید و وقتی به این رویداد شرمآور و خجالت آور فکر میکنید، صورتتان همیشه زرشکی میشود، ردیف بزرگی از آجر در اینجا گذاشته میشود).
*این پیام به من داده شد که دنیای خارج از خانواده خطرناک و تهدیدکننده است. ”
*در این مرحله بود که سالهای نوجوانی من پشت دیوارهای ساختمان یک زندان تقریباً کامل شده، سپری شد. من زندانی شده بودم و راهی برای خروج از زندان وجود نداشت. کسی کلیدی به من نداد.
افسردگی
*تمام این آجرهایی که برای من زندان شده بود، با روابط اولیه زندگی من همراه بودند. پیام هایی که از بزرگ شدنم دریافت کردم به تدریج و به طور موثری مرا در خود حبس کرد. من بدون امید بزرگ می شدم. همه پیامها مانند آجرهای ساختمانی بودند که به زندانی شدن بیشتر من کمک کردند.
افسردگی
اکنون که بالغ شدهام، شروع به برداشتن یک به یک آجرها کردهام و ساختمان زندان در حال برچیدن است، هر بار یک آجر. و چگونه این اتفاق افتاد؟
این همه زمانی اتفاق افتاد که من مریض شدم و از تحمل کردنش دیگر حالم به هم خورد. نیاز به کمک کسی داشتم، به چیزی غیر از الکل و مواد افیونی که سوء استفاده میکردم نیاز داشتم تا زندگیام را تغییر دهد.
بله، من زندانم را ساختم و حتی نمیدانستم هر آجری که به بنای من اضافه میشود، مرا زندانی میکند. وقتی بزرگ شدم ، بسیاری از روابط سمی من، ، همه با آجرهای دیگری آمدند تا در زندانم بگذارند.
پایین آوردن آجر به آجر این دیوار احتیاج به برنامه دارد. ما باید راه هایی پیدا کنیم تا آجرها را برداریم و خود را از آن احساسات مرگبارِ بی ارزشی شخصی و احساساتی که در آن برای خود و دیگران غیرقابل قبول هستیم، رها کنیم. اکنون میدانم که به خاطر حضور در زندان مقصر نبودم و نمیدانستم که تمام آن پیامهایی که وقتی بزرگ شدم به من داده شد، اینقدر مستقیم روی زندگی من تأثیر گذاشت، همه آنها فقط نظرات دیگران درباره من بود. این نظرات آینده من را رقم زد. آنها مسئول ساختن زندان من بودند. هیچ کودک یا جوانی نمی خواهد زندگی خود را در زندان بگذراند – به خصوص که ساخته خودش نباشد. نکته غم انگیز اینجاست که زندانی شدن آنها تقصیر آنها نیست. برای برخی از جوانان و حتی بزرگسالان، تراژدی این است که آنها آنچه را که به آنها گفته شد باور کردند، به شکلی که درد آن آنقدر زیاد شد که نتوانستند زندگی خود را داشته باشند. آنها میخواستند آزاد و خوشحال باشند و افرادی که دوستشان دارند اطراف آنها باشند و از هر طریق ممکن از آنها حمایت کنند. مشکل واقعی اینجاست که ما هیچ انتخابی در مورد والدین، معلمها و بستگانمان نداشتیم.
من فکر میکنم بیل دبلیو، یکی از بنیانگذاران الکلیهای گمنام، این موضوع را به بهترین حالت بیان میکند و به ما امیدواری میدهد:
“ما هرگز نباید توسط این فلسفه بیهوده کور شویم که ما فقط قربانی بیچاره میراثمان، تجربیات زندگی و محیط اطرافمان هستیم ( به طوری) که اینها نیروهایی هستند که برای ما تصمیم می گیرند. این راه آزادی نیست. ما باید باور کنیم که واقعاً میتوانیم انتخاب کنیم”.[۱]
اکنون طرحی که برای بسیاری از ما کار می کند این است که کشف کنیم وقتی در راه حل زندگی میکنیم، برروی راه حلهایی برای حذف آن آجرها از دیوارهای (زندان)افسردگی خود تمرکز می کنیم است که این دیگر کار ما نخواهد بود- بله زندان ساخته شد و ما ساختن دیوار را انتخاب نکردیم. به هر حال چه کسی زندگی در زندان را انتخاب میکند؟ وقتی جوان بودیم نمیدانستیم که این پیامها هرگز درست نیستند، اما آنها را باور میکردیم. ما امروز به خاطر افسردگی و احساس بی ارزشی و غیرقابل قبول بودن، خود را سرزنش نمی کنیم. ما می دانیم که سرزنش دیگران نیز هیچ سودی برای ما ندارد.
آنچه برای ما کار میکند یک برنامه بدرستی فکر شده برای بهبودی است. میتوانیم یاد بگیریم که چگونه از اینکه بفهمیم واقعا چه کسی هستیم و چه فردی میخواهیم بشویم را به خودمان جایزه بدهیم و جشن بگیریم. ۱۲ قدم شما را به آنجا می رساند! شما ابزارهایی برای بازسازی خواهید داشت و نتایج را خواهید دید. این یک وعده است. (صفحه ۲۱۵ و ۲۱۶ از کتاب افسردگان گمنام، جایی که وعدههای قدمها را برای کسانی که انتخاب میکنند از آنها استفاده کنند را بیان میکند).
با استفاده از اصول روحانی ۱۲ قدم ، ما شروع به حذف همه پیامهای منفی و مضر دیگران کردهایم که هرگز از پایه و بنیاد درست نبودند.
اگر میخواهید داستان خود را بنویسید که چگونه ۱۲ قدم به شما کمک کرد تا آجرها را از دیوارهای زندان خود حذف کنید، لطفاً با نوشتن به info@dairan.org به ما اطلاع دهید، زیرا مایلیم از شما بشنویم.
همچنین، لطفاً داستانهای شخصی کسانی را که تصمیم گرفتهاند خود را از زندان افسردگی خود رها کنند در کتاب بزرگ ما بخوانید:
کتاب افسردگان گمنام. انتشارات افسردگان گمنام.
۲۰۱۱Louisville.Ky.
در وبسایت ما www.dairan.org ، بر روی «نشریات» کلیک کنید. خرید نشریات آنلاین در دسترس است.
[۱] کتاب: از دیدگاه بیل. A.A© خدمات جهانی NY. 1967
۱۹۶۷
هنگامیکه بیشتر آشکار میشود
هنگامی که بیشتر آشکار می شود.
۲۵ فوریه ۲۰۲۳ هیو اسمیت نظر بدهید
این وبلاگ توسط جانت .ام (Janet M) ارسال شده است.
یک بیانیه عمیق و جذاب وجود دارد که میگوید «بیشتر فاش خواهد شد». من باور دارم که هر یک از ما تجربهای شخصی با این فراخوان شیفته وار انرژِی داریم. احساس میکردم به یک تحقیق دعوت شدهام و بدون هیچ کمکی از ذهنم و یا فعالیتهای بیرونی، نتایج آن بدون هیچ زحمتی ظاهر خواهند شد. به عبارت دیگر، یک چیز که فراتر از یک واقعیت مادی ،جسمی و ذهنی باشد ظاهر خواهد شد.
و نیروی برتر بدون هیچ کنترلی از جانب من، ارباب این سرنوشت خواهد بود. چقدر هیجان انگیز! فقط باید باور می کردم. آگاهی ذهن بیچاره من با اعتیاد بسیار محدود شده بود.
اما همان فیلم غمگین همچنان پخش می شد. افسردگان گمنام ابزارهای مفیدی را با قانون سه تایی و لکه های خورشیدی، برای پایان دادن و یک شروع فراهم کرد. دروازه ای برای صلح و رهایی بود که من به آن نیاز داشتم. فکر میکنم زمانهای طولانی بود که آرزوی یک صلح ذهنی را داشتم، اما آنچه آشکار شد این بود که این صلح متعلق به ذهن نیست، بلکه به طبیعت واقعی من تعلق دارد.
با شناسایی نادرست خودم به عنوان تجربیات احساس شده گذشته ام، که همراه با احساس قربانی/شکست خوردن و غیره بود -یا همانطور که اکهارت توله آنرا بدن دردناک نامیده است-. در بن بست گیر افتاده بودم. همانطور که روپرت اسپیرا اشاره می کند، اگر به فیلم خیره شوید، نمی توانید صفحه نمایش را ببینید.
با محبت/ جانت ام.، عضو انجمن دوازده قدمی افسردگان گمنام
تمایل به برداشتن قدمهای کودکانه
تمایل به برداشتن قدمهای کودکانه
سوال متداول در انجمنهای ۱۲ قدمی دیگر این است: “آیا حاضرید برای بهبودی تان هر کاری که از دستتان بر میآید انجام دهید؟” وقتی به تمایل و افسردگی خودم فکر می کنم ، نمی دانم که این چقدر در مورد من صدق میکرد. منظورم این است که اگر من در عمیق ترین و تاریک ترین حالت افسردگی خود، تمایل داشتم که تمام تلاشم را بکنم ، یعنی رقص کنان از رختخواب بیرون بیایم، آن روز را در آغوش بگیرم و ۵ کیلومتر بدوم! اما برای من اینطور نیست و کار نمیکند!
قدمهای کودکانه
وقتی در اعماق افسردگی خود بودم ، تمایل من از در خارج شده بود. “به هر حال هدف چه بود؟” من فکر کردم فکر نمیکنم بتوانم بهتر شوم. اما افسردگان گمنام به من نشان داد که امید وجود دارد، راهی وجود دارد. برای من ، این مسیر بهبودی یک سری قدمهای کودکانه بوده است. پس از آمدن به جلسات ، افرادی را دیدم که شبیه من بودند. افرادی که واقعاً از افسردگی رنج می بردند ؛ و من دیدم که آنها در حال بهبودی هستند. وقتی فهمیدم که امید وجود دارد ، باید از خودم سوالی میپرسیدم. “فقط برای امروز ، آیا حاضر هستم برای کمک به خودم، در جهت بهبودی از افسردگی ، قدمی بردارم؟” این چیزی بود که می توانستم درک کنم و فکر می کردم امکان پذیر است. بله ، من می توانم یک قدم کودکانه بردارم و از رختخواب بلند شوم. بله ، من می توانم یک قدم کودکانه بردارم و با فردی در انجمن تماس بگیرم. بله ، من می توانم یک قدم کودکانه بردارم و نشریات را تهیه کنم، سپس یک قدم کودکانه دیگر بردارم و یک صفحه از نشریات را بخوانم. من امروز می توانم به یک سوال در کتاب کارکرد ۱۲ قدم افسردگان گمنام پاسخ دهم. بله ، من امروز می توانم یک کار کوچک برای کمک به خودم انجام دهم !! بهبودی من اینگونه آغاز شد. به این ترتیب من از چاه ۸۰ متری افسردگی بیرون رفتم- با هر بار برداشتن یک قدم کودکانه. و نکته زیبا این است که مجبور نیستم این کار را به تنهایی انجام دهم! راستش ، من فکر نمی کنم به تنهایی بتوانم این کار را انجام دهم. من در گذشته سالها تلاش کردم ، و اگرچه گاه و بی گاه به موفقیتهایی هم رسیدم ، اما ناچار دوباره به آن گودال افسردگی سقوط کردم. امروز من انجمن DA را در اطراف خود دارم. من نیروی برتری دارم. من یک حامی(راهنما) و دوستانی را در انجمن دارم که در مسیرمن به من کمک می کنند. من همچنین اینجا هستم تا به دیگران در مسیر بهبودی شان کمک کنم. امروز ، من از آمادگی برای برداشتن قدمهای کودکانه سپاسگزارم.
استیسی. اس
کلیه گروههای آنلاین افسردگان گمنام
رادیو افسردگان گمنام (در تلگرام)
قدمهای کودکانه