من افسرده ام! از اینجا(زندان افسردگی) کجا بروم

حال که اظهار(اقرار)کرده ام اوقات سختی اززندگی ام را می‌گذرانم، می‌خواهم راههایی تازه یاد بگیرم که زندگی‌ام را لذت بخش‌تر کند و بسیاربیشتر ارزش زندگی‌کردن را برایم داشته باشد.
*من امروز میخواهم برخی از افکارم را درمورد متن فوق بنویسم.اکنون میدانم از این زاویه که می‌اندیشم، زندگی‌ام درکمترین درجه قرار میگیرد و دقیقا این همان لحظه ایست که این برنامه بهبودی وارد زندگی من میشود. من یک بار درگذشته سرودی مذهبی شنیدم که هم اکنون به آن باور دارم این سرود مضمونش چنین بود : ما نیاز داریم به خدا متعهد شویم..و به این ترتیب ، خدایی که خودمان به او پی می‌بریم به جای ما کاری انجام می‌دهد.
وقتی می آموزم که اجازه دهم شخصیتها، تصویرهای ذهنی، شرایط‌گذشته و خاطرات بروند بهتر قادر خواهم شد زندگی‌ ام را رها کنم تا خدا کنترلش را بدست گیرد.من این رها کردن را در نظرم پروژه ای ترسناک میبینم.اما دریافته ام که اگر می‌خواهم یک بار دیگر امید به زندگی‌ ام باز گردد باید آنرا انجام دهم.
اینها بعضی از اصلی¬ترین راههایی است که مردم با آنها دیوارهای زندان افسردگی‌شان را بالاتر می‌برند
– خود را بی‌ارزش و به دردنخور می‌دانند.
– به خود اجازه خشمگین شدن نمی‌دهند.
– خود و یا دیگران را نمی‌بخشند.
– باور کرده اند که زندگی ترسناک و مرگ ترسناکتر از آن است.
– همچنین مسائل بدی در گذشته ایشان اتفاق افتاده است و باور کرده¬اند که درآینده هم اتفاق می افتد.

ادامه مطلب

برگه ها : 1 2