
برای شما، دنیا رنگ و رویش را از دست داده است
وقتی افسرده اید، میدانید که در اطرافتان تغییری رخ نداده ولی دنیایتان رنگ و رو ندارد و موانعی نامرئی و غیرقابل درک شما را از باقی دنیا جدا کرده اند.
تجربهی افسردگی حس و درک تنهایی در زندان است. فردی که افسرده است نمیگوید: «احساس میکنم که گویی در زندان هستم.»، بلکه میگوید: «حقیقتاً در زندان هستم.»
اگر میخواهید بفهمید که آیا فردی افسرده است یا نه،از او بپرسید: «اگر میتوانستی یک نقاشی از احساسی که میکنی بکشی، چه میکشیدی؟»
هر فرد از افسردگی خودش یک تصویر متفاوت به شما ارائه میدهد. اینها چند تصویرند که تا به حال به من ارائه شده اند:
l من در یک گرداب هستم و به مرور به پایین کشیده میشوم.
l من در تاریکی مطلق و بیانتها هستم.
l مانند یک گلِ پژمرده ای هستم که در کاغذ پیچیده شده است.
l در گوشه ی تاریکی از اتاق، کودکی رو به دیوار ایستاده است.
l من در یک جادهی خالی میروم که به هیچ جا ختم نمیشود.
l در اسکله ای هستم که آخرین قایقش هم در حال دور شدن است، من ساحل را هم نمیتوانم ترک کنم.
l در یک اتاقک هستم که نه در دارد و نه پنجره.
l در یک بیابان خالی و برهوت هستم که تا بینهایت ادامه دارد و من نمیتوانم حرکت کنم.
همه این تصویرها یک معنی را میدهند؛ شخص در یک زندان تنهاست.
اگر این سؤال را از کسی که فقط غمگین است بپرسید، او چشم انداز تاریک و تیره ای را توصیف میکند، بدون اینکه حسی از این زندان و تنهایی را از خود نشان بدهد.
این همان حس و درک انزواست که افسردگی را اینقدر بد و وحشتناک کرده است. همه زندانبانان و شکنجه گرها میدانندکه «منزوی کردن کامل یک فرد برای مدت نامحدود، سرسخت ترین افراد را هم از پا در می آورد.»
چون تجربهی افسردگی به شدت دردآور است، بسیاری آن را بیماری مینامند و سعی میکنند ازآن فرار کنند.
اگر تا به حال به فردی که افسرده است کمک کرده اید، خوب میدانید او در حالی که کمک میخواهد، از کمکی که میخواهید به او بکنید خود را عقب میکشد.
دنیا رنگ و رو ندارد
نظر s
I think every concept you put up in your post is strong and will undoubtedly be implemented. Still, the posts are too brief for inexperienced readers. Would you kindly extend them a little bit from now on? I appreciate the post.