فلج شدن تجزیه و تحلیل افسردگی

آنچه به عنوان “فلج تجزیه و تحلیل” شناخته می شود، عامل بزرگی در سقوط من به درون افسردگی بود.
نمی‌دانم تجربه شما از افسردگی چیست، اما ممکن است شبیه تجربه من باشد. وقتی برای اولین بار متوجه شدم که افسرده هستم، تصور میکردم که خیال پردازی(خوش خیالی) از نظر عاطفی من را به حال بهتری می رساند. فکر میکردم حالم بهتر میشه. اما اشتباه بود! در واقع، هر چه بیشتر سعی می‌کردم در ذهنم بفهمم که چه اتفاقی دارد برایم می‌افتد، به نظر می‌رسید سوراخی که حفر می‌کردم عمیق‌تر می‌شد و مرا به ورطه ناامیدی و به پایین می‌برد. به طور همزمان، درونم به یک فعالیت پوچ خارجی تسلیم شد و اضطرابی را در من ایجاد کرد که فقط می‌توانم بگویم حالت بدی از «دلهره» بود.
یادم می آید که چقدر نیاز داشتم بی وقفه تلاش کنم بفهمم که چه اتفاقی برایم می افتد. من به فعالیتهای زندگی ام قبل از حبس شدن در این زندان نگاه کردم. اینکه چقدر احساس بدی میکنم برایم تعجب انگیز بود . هیچ تسکینی وجود نداشت. به فکر باز کردن گره زندگی ام ادامه دادم. در آن زمان جوابی پیدا نکردم.

هر چه بیشتر انرژی میگذاشتم تا سعی کنم به راه نجات از این تاریکی پر درد بیاندیشم، ذهن، جسم و روحم بیشتر خسته می شد. با خستگی، انگیزه کامل از دست رفت.
ذهن تحلیلگر من، نه تنها هیچ سرنخ معنی داری در مورد وضعیت احساس ناامیدی و درماندگی من ارائه نکرد، بلکه به اشتباه احساس کردم که زندگی ام دیگر مانند قبل نخواهد شد. من تسلیم شدم. حلقه تفکر منفی همیشگی، طنابی به دور گردنم شد – ترسیده بودم.

تجزیه و تحلیل من، فلج ذهن، بدن و روح من زمانی به پایان رسید که به انجمن افسردگان گمنام پیوستم. بدنم را حرکت دادم و ذهنم دنبالش رفت. من نمیخواستم به جلسات بروم، با کسی صحبت کنم یا حتی سعی کنم از تختم بلند شوم. کمی بعد، زمان تصمیم گیری فرا رسید . من باید اظهار می‌کردم که در این مقطع از زندگی‌ام ناتوان بودم . فکر من مانند آن چرخ و فلکها بود. احساس میکردم بر روی یکی از آن اسبهای چرخ فلکی که بالا و پایین میروند سوارم. حرکت می کردم . اما فقط به سمت پایین میرفتم.
فلج تجزیه و تحلیل و افسردگی
من واقعاً متوجه نشدم که چرا افسرده ام، فقط هر چه بیشتر در جلسات افسردگان گمنام شرکت کردم، نشریات آنها را خواندم (نوشته شده توسط افراد افسرده) هشیارانه از نیازم به تغییر سبک زندگی‌، طرز فکر و رفتاری که ممکن است مرا به مسیری ببرد که باید اظهار کنم زندگی ام از پیش نمیرود آگاه شدم . من به دنبال کمک بودم. من زندگی و تصمیماتم را به قدرتی برتر از خودم و برتر از درک خودم سپردم. با این کار، سلامت روان و احساس من بازیابی شده و اکنون زندگی من هدف و معنا پیدا کرده است.

هیو، برای انجمن
اگر تجربه شما شبیه تجربه ی بالا بوده است .

نپرس دنیا به چه چیزی نیاز دارد

نپرسید دنیا به چه چیزی نیاز دارد. بپرسید چه چیزی باعث سرزندگی در شما می شود و همان کار را انجام دهید. آنچه که دنیا به آن نیاز دارد افرادی کاملاً سرزنده است. “

هوارد تورمن

..این اندیشه ،مرا به فکر فرو برد. من بارها و بارها این سوال را از خودم پرسیده ام. من همیشه جوابی برای سوالاتم داشتم. سالها همان جواب، من را در همان مسیر پیش می بُرد. مسیری آرام بود. مثل این بود که صبح سر کار برویم. می دانید؛ مانند سوار شدن به اتوبوس یا رانندگی با ماشین به همان مکان هر روزه بود. در آنجا همان چهره ها و همان مسولیتها وجود داشت. بعد از یک روز کار دوباره به خانه برمیگشتم.

پایان داستان من.

…………………….

زندگی خوبی بود. احساس می کردم زنده ام تا کاری را که باید انجام شود انجام دهم . و بله ، فکر می کنم کاملاً زنده بودم. اما بعد در یک نقطه بخصوص زندگی از کنترل خارج شد(البته هنوز هم این احساس را دارم). اگر این تجربه را داشته اید ، قطعاً می دانید که در مورد چه چیز صحبت می کنم.

بطور خلاصه؛ زندگی من در حال از هم پاشیدن بود. من شروع به جدا کردن خودم از دوستان و خانواده ام کردم. تنها چیزی که لازم داشتم این بود که از دنیا دور شوم و بفهمم با این کار چه اتفاقی برایم می افتد. من به دنیایی که تا این حد خاکستری ، منع کننده و تهدیدآمیز است احتیاجی نداشتم.
من فقط می خواستم در جهانی زندگی کنم که بتوانم به آن کنترل داشته باشم. اکنون ، من خیلی به آرامی در دنیایی حرکت می کردم که هیچ قولی به راهنمایی در مسیر درست را به من نداده بود. من مثل یک زامبی حرکت میکردم.

سپس به تدریج ، نور در روحِ کسل و تاریک من روشن شد. من یک مسیر جدید و هیجان انگیز را کشف کردم. این برای من دنیای جدیدی بود. دیگر تنها نبودم. این بیداری تدریجی من نسبت به یک واقعیت جدید بود. دیگر تنها نبودم. من بخشی از دیگران بودم که در همان سفر هستند. این سفر، سفر امید بود. من جهت داشتم. به آن بهبودی می گویند.
افسردگی ام از بین رفته بود. مه برخواسته بود. من با کمک گروه زنده شدم. بهتر است به آن انجمن گفته شود. من مورد نیاز هستم. تجربیات من برای بهبودی از افسردگی لازم است. من برای امید دادن فرا خوانده شده ام. مهمترین نگرانی زندگی و هدف من این است که با کسانی که مثل خودم زمانی زخم خورده و درد کشیده بودند و اکنون شفا دهنده هستند.حرکت کنم. من کاملا سرزنده هستم.

من باور دارم که دنیا واقعاً به من نیاز دارد – به شما نیاز دارد. چه چیزی باعث میشد روزگاری فکر کنم بی ارزش و بی فایده هستم ، اکنون سر زنده ام. افسردگان گمنام به من کمک کرد تا سرزنده شوم. اکنون تردیدی ندارم که میدانم چه چیزی باعث سرزنده شدن کامل من می شود. این دیگران هستند ، دیگرانی دقیقاً مثل خودم در یک دوره از زندگی ام ، که به من میگفتند ما به تو نیاز داریم. ما به تونیاز داریم تا به دیگران کمک کنی تا کاملاً سرزنده شوند. اکنون می دانیم که دنیا به چه چیزهایی نیاز دارد.

با شکر و سپاس از اینکه سر زنده هستم.

هیو ، برای گروه انجمن

آدرس جلسات فسردگان گمنام ایران

https://depressedanon.com/do-not-ask-what-the-world-needs/

زندگی یک سمفونی است

زندگی یک سمفونی است

۱۴ فوریه ۲۰۲۲ آنا .تی

گاهی اوقات، من در افکاری مانند ” که چه شود؟” یا «به هر حال این چه چیزی را تغییر خواهد داد؟» که باعث می‌شود هیچ کاری انجام ندهم و فقط در غم خودم غوطه‌ور باشم ، غرق میشوم. من یکی از آن روزهایی را داشتم که خیلی با آن آشنا هستم، آشنا؛ فقط برای اینکه احساس امنیت کنم. اما به خاطر این برنامه، من تصمیم گرفتم کاری انجام دهم که باعث خوشحالی‌ام می شود. نواختن فلوت.

نواختن، لذت حضور در یک سمفونی را به من یادآوری می کرد. میتوانستم بخشی از یک کل باشم، حتی از طریق نواختن ملودی‌های ثانویه و استراحت‌ها(سکوتها)ی زیاد، زمانی که سازهای دیگر در عظمت خود منفجر می‌شوند و از بین میروند. وقتی با دیگری هماهنگ می‌شوم یا در سکوت منتظر ورود ساز خودم می‌نشینم …

قبل از بهبودی، رهبر ارکستر سمفونی زندگی ام بودم. این شامل مجموعه‌ای از تک‌نوازی‌ها بود که من به دنبال رفع سریع (نت)بعدی بودم که موسیقی را فقط یک ثانیه دیگر ادامه دهد. اکنون که در دوران بهبودی به سر می برم، از نقشم کناره گیری کردم و اجازه دادم نیروی برترم کارم را انجام دهد. خدای درک من می داند و قادر است تمام بخش های زندگی من را رهبری کند و هرگز از شاهکار موسیقی من دست بر نمی دارد. ۱۲ قدم جهش ایمانی من بود تا به خدا بسپارم و حالا نمی‌پرسم چرا باید این صدای نامفهوم را بزنم، چون دیگر مسئول نیستم.

شادی من یک ملودی زیباست و از نغمه‌ها و صداهای بسیار ریز تشکیل شده است. دیگر لازم نیست درک کنم تا در آن شرکت کنم. من فقط باید کاری را که باید انجام دهم، هر بارش را در یک روز، یک ساعت، یک ثانیه انجام دهم، و از اینکه بخشی از یک کل اتفاق بیفتد، خوشحال باشم.

من پس از چندین بار کمک(خدمت) به این برنامه دیگر متواضع هستم و هنوز هم هر روز چیزهای جدیدی از دوستانم یاد می‌گیرم. من سرشار از قدردانی از این مسئله هستم که بخشی از این سمفونی DA هستم، با تمام نقاط قوت و ضعفمان، دور هم جمع شده و با آرامش‌ترین موسیقی که تا به حال شنیده ام را اجرا می کنیم.

برای شما در بهبودی

آنا تی

ناراحتی غیرقابل کنترل روحانی

ناراحتی غیرقابل کنترل روحانی

من افراد زیادی را دیده ام که طی ۲۵ سال حضور من در جلسات ۱۲ قدمی وارد اتاق های جلسه شده اند و… چند هفته، چند ماه، حتی چند سال می مانند و می روند. سپس برمی گردند و دوباره می روند. چند ماه یا سال می‌گذرد و آنها به طور تصادفی به اتاق های جلسه باز می گردند، خسته، تهی، کلافه از زندگی، و مستاصل، نیازمند کمک و حمایت. من همچنین افرادی را دیده ام که درجلسات ثابت قدم هستند و در دام ناراحتی روحی افتاده‌اند. «سندرم» یا الگوی تکراری، واقعاً نشانه‌ای از «حرکت رو به جلو زندگی با خواست من است». به عبارت دیگر، من الان دیگر کوله بارم را جمع کرده‌ام و به این چیزها نیازی ندارم. خدا و این آماتورها وقتم را با صحبتهایشان تلف می کنند، من می‌روم. من می توانم بدون کمک کسی (که کمک خدا را هم شامل میشود!) یا بدون مشارکتهای دیگران از دیدگاهشان زندگی خودم را رقم بزنم! بسیار از شما متشکرم! حدس بزن اینارو کی گفته؟ این من بودم! من بودم که «میخواستم زندگی را با خواست خودم پیش ببرم که برای من بهتر از ۱۲ قدم کار میکرد» چندین سال رفتم و دیگر در جلسات شرکت نکردم. فقط سرم شلوغ بود ما بالاخره از نظر مالی به اهدافمان در زندگی دست پیدا کرده بودیم، بنابراین، نیازی به حمایت گروه – از هر نوعی که فکر میکردم-نداشتم! تا سال‌ها بعد هم متوجه نشدم که چگونه در آن سال‌ها حمایت گروه‌ها و جلسات می‌توانست به من کمک زیادی کند! هنگامی که خدا را در پشت مشعل یا در یک قفسه قرار می دهیم، یک ناراحتی روحی در درون ما شکل می گیرد. در تمام این مدت، زندگی و مشکلات خود را با قدرت و بدون نیاز به راهنمایی روحانی از سوی خالق بزرگ ادامه می دهیم. ما خیلی زود متوجه می شویم که در یک ناراحتی روحی و روانی هستیم. ما تا جایی که می توانیم سریع می دویم. ما در حال گرفتن تصمیمات معکوسی برای زندگی خود هستیم که مستلزم جستجوی موافقت خداوند بود. ما در مسیر سریع هستیم و به نظر می رسد شرایط و مشکلات زیادی وجود دارد که باید همین حالا آنها را برطرف کنیم. بنابراین یک ناراحتی روحانی ایجاد می‌شود. یک ناراحتی روحانی در ابتدایی ترین سطح خودش، این عدم پیشرفت روحانی است.ارتباطش شل شده و خود به خود به راه افتاده است. یک اسب بدون گاری! بدون راهنمایی یا خرد بالاتر، ما تصمیماتی را مانند خروج آب از فواره در زندگی خود می گیریم! افکار بدون هیچ مراقبتی از عواقب آن از دهان ما بیرون می آیند! این یک ناراحتی روحانی است و اغلب زندگی مارا ویران می کند. سریع‌ترین و بهترین راه برای خروج از این شورش خودخواسته، قدم سوم است. در هر زمان قدم سوم ما را به همانجا میرساند. برای محافظت از خود در برابر یک ناراحتی روحانی نمی توان بر انجام روزانه دعای قدم سوم بیش از حد تأکید کرد. این ما را مجاب میکند که هر روز صبح یک نیروی برتر بر زندگی ما مسلط است. ما امروز از خدا خواسته ایم که کنترل را به دست بگیرد و هدایتمان کند. وقتی ما هر روز قدم ۳ را برمی داریم، بسیار سخت به آن ناراحتی روحانی دنیوی مبتلا می‌شویم.

-دبرا، ان .سی

حق چاپ محفوظ است. دبرا سانفورد. مجموعه ای از داستان های افسردگی (۲۰۱۷). صص ۱۵-۱۷٫ (با اجازه استفاده می شود).

این اثر را می توان به صورت آنلاین از Amazon.com/books سفارش داد. ما آن را توصیه می کنیم!

نشریات مصوب دفتر خدمات جهانی افسردگان گمنام را از طریق لینک زیر میتوانید خریداری نمایید:

https://chat.whatsapp.com/Eei8KKAsn7i4Vji1UHpAAz

افسردگی، اختلال یا بیماری نیست

افسردگی، اختلال یا بیماری نیست

منتشر شده در ۳ بهمن ۱۴۰۰

ما افسردگی را اشتباه گرفته ایم ، افسردگی در حال تلاش برای نجات ما است. نظریه های جدید، افسردگی را بخشی از استراتژی زنده ماندن بیولوژیکی می دانند.

برای نسل ها ، ما افسردگی را به عنوان یک بیماری یا اختلال روانی تلقی می کردیم . این ایده ای منطقی است زیرا افسردگی باعث رنج و حتی مرگ می شود . اما آیا ممکن است به این نتیجه برسیم که دانسته های ما در مورد افسردگی اشتباه بوده است ؟ ممکن است به این نتیجه برسیم که افسردگی اختلال یا بیماری نیست ، بلکه قسمت مهمی از سیستم دفاع بیولوژیکی ما می‌باشد.

 

بیشتر محققان در تخصص های مختلف چنین تعاریفی را زیر سوال می برند . اما روانشناسانی که رویکرد زیستی دارند استدلال کرده اند که افسردگی پاسخی سازگار به ناملایمات است و نه یک اختلال یا بیماری روانی . در ماه اکتبر ، انجمن روانشناسی انگلیس گزارش جدیدی در مورد افسردگی منتشر کرد و بیان داشت که “افسردگی بهتر است به عنوان یک تجربه ، یا مجموعه ای از تجربیات به جای بیماری یا اختلال تلقی شود”. همچنین دانشمندان علوم اعصاب بر نقش سیستم عصبی خودمختار ( ANS ) در خصوص افسردگی متمرکز شدند و طبق تئوری Polyvagal ، افسردگی بخشی از استراتژِی دفاع بیولوژیکی است که برای زنده ماندن به کمک ما می آید .

 

بینش رایج این است که افسردگی(در ابتدا) با تفکر تحریف شده در ذهن شروع می شود و منجر به علائم روان تنی مانند سردرد ، دل درد یا خستگی می گردد . اکنون ، مدل هایی مانند تئوریPolyvagal نشان می دهد که این بدن است که خطر را تشخیص می دهد و یک استراتژِی دفاعی برای کمک به زنده ماندن را آغاز می کند . این استراتژی بیولوژیکی که با عنوان سُکون نیز نامیده می شود ، در ذهن و بدن با مجموعه ای از علائم که افسردگی می نامیم آشکار می شود .

وقتی افسردگی را رنجی غیرمنطقی و غیرضروری بدانیم ، در واقع در حال انگ زدن به افراد هستیم و امید را از آنها سلب می کنیم . اما وقتی می فهمیم که افسردگی ، حداقل در ابتدا ، به یک دلیل اتفاق می افتد متوجه اشتباه خود می شویم . باید گفت که افراد مبتلا به افسردگی بازماندگان شجاعی هستند ، آنها معلولین آسیب دیده نیستند .

 

برای درک بهتر مطلب ، بهتر است کمی از گذشته “لورا” با پدرش بدانیم. زیرا لورا معتقد است که افسردگی زندگی او را نجات داده است.

پدر لورا بیشتر اوقات او را با کلمات آزار می داد ، اما وقتی لورا مقابل پدرش ایستاد ، خشم پدرش طغیان کرد . نگاه های خشمناک و خشونت های پی در پی پدر باعث شد تا لورا احساس کند که زندگیش به خطر افتاده است .
اما بعد از مدتی افسردگی به زنده ماندن لورا کمک کرد ! . افسردگی سر او را پایین نگه داشت ، مانع مقاومت او شد و به او کمک کرد تا موارد غیر قابل قبول را قبول کند و (از نظر پدر)منعطف شود . افسردگی احساسات سرکش او را بی حس کرد . لورا در زمانی بزرگ شد که کسی را برای صحبت کردن و درخواست کمک نداشت و تنها استراتژِی او زنده ماندن در جای خود یعنی درخانه پدرش بود .

 

لورابا نگاه به گذشته ، از افسردگی دوران کودکی خود پشیمان نیست و او برای آن ارزش قائل است . گذراندن مراحل بهبودی و کار با درمانگر به لورا کمک کرد تا ببیند افسردگی چگونه به او خدمت می کند .

 

با اینکه داستان لورا کوتاه و صریح است . اما به ما کمک می کند تا بفهمیم که حتی اگر افسردگی به یک دلیل منطقی اتفاق بیافتد ، نمی تواند شرایط را خوب کند . لورا به شدت رنج می برد و درد ناامیدی خود را به وضوح توصیف می کند . افسردگی او تجربه بدی بود که به عنوان آخرین چاره سیستم بیولوژیکی برای حفظ حیات او آغاز شد .

 

افسردگی با حالت سُکون یا بی حرکتی شروع می شود

طبق نظریه Polyvagal ، تجربه روزانه ما بر اساس سلسله مراتب حالت ها در سیستم عصبی خودمختار است . وقتی سیستم عصبی خودمختار ( ANS ) احساس امنیت می کند ، احساس رفاه و ارتباط اجتماعی را تجربه می کنیم . آن وقت است که احساس می کنیم مثل خودمان هستیم .
اما سیستم عصبی خودمختار به طور مداوم محیط داخلی و خارجی ما را برای یافتن علائم خطر اسکن می کند . اگر سیستم عصبی خودمختار ما یک تهدید یا حتی یک فقدان ایمنی ساده را تشخیص بدهد ، استراتژی بعدی آن مبارزه یا پاسخ به تهدید است که ما اغلب آن را با اضطراب احساس می کنیم .

 

گاهی اوقات تهدید بقدری شدید یا طولانی مدت است که سیستم عصبی خودمختار به نتیجه می رسد راهی برای جنگیدن یا فرار وجود ندارد . در این مرحله فقط یک گزینه باقی مانده است ، حالت سُکون . عدم تحرک و بی حرکت ماندن، دفاع بیولوژیک اصلی حیوانات در برابر تهدید های شدید می باشد . این پاسخ به تهدید شدید در حیوانات ضعیف تر و خزندگان می تواند به مرگ آنها منجر شود .

 

حالت سکون در برابر تهدید که ما با عنوان غافلگیری ، خشک شدن یا فریز شدن می شناسیم ، به واسطه عصب واگ پشتی انجام می شود که متابولیسم را به حالت استراحت کاهش می دهد و باعث می شود افراد حالت غش یا سستی پیدا کنند . بی حرکتی یا سکون نقش مهمی دارد زیرا درد را کمتر می کند و باعث می شود احساس بی ارتباطی کنیم .

برای مثال ، به خرگوشی که در دهان روباه گرفتار شده است فکر کنید. این خرگوش در حال مرگ است بنابراین وقتی روباه آن را بخورد خیلی رنج نخواهد برد. زیرا بی حرکتی تأثیر متابولیکی دارد . به این معنی که متابولیسم را کند می کند و بدن را به سمت بی حسی و بی تفاوتی سوق می دهد . برخی از پزشکان حدس می زنند که این حالت متابولیکی می تواند به بهبودی بیماری های سخت کمک کند .

 

بنابراین پاسخ بی حرکتی در برابر تهدید بخشی اساسی از دفاع بیولوژیک است . اما این روش دفاعی به صورت ایده آل کوتاه مدت طراحی شده است . به این معنی که ، یا خاموش شدن متابولیسم، بدن را حفظ می کند، یعنی خرگوش دور می شود . یا بدن می میرد و روباه خرگوش را می خورد .
اما اگر تهدید به طور نامحدود ادامه یابد و راهی برای مبارزه یا فرار وجود نداشته باشد، پاسخ سکون یا بی حرکتی همچنان ادامه می‌یابد . و از آنجا که پاسخ، فعالیت مغز را نیز تغییر می دهد ، بر چگونگی احساسات و توانایی افراد در حل مشکلات تأثیر می گذارد . در چنین شرایطی ، افراد احساس می کنند از نظر جسمی یا روحی نمی توانند حرکت کنند و احساس ناامیدی و درماندگی می کنند . این احساسات به ظاهر ناخوشایند ، افسردگی است .

 

آیا افسردگی با ارزش است ؟

به راحتی می توان فهمید که چرا شرایط کودکی “لورا” باعث واکنش سُکون او در برابر تهدید های پدرش شده است و حتی ممکن است به چگونه زنده ماندن او نیز کمک کند . اما چرا این اتفاق در افرادی رخ می دهد که ناملایمات کمتری دارند؟ این به این دلیل است که آنها در برابر سختی ها و مشکلات احساس ضعف و استرس زیادی می کنند. مقالات خودیاری حاکی از این است که آنها فقط به مقاومت ذهنی بیشتری نیاز دارند و می توانند به آن تکیه کنند و مسئله یا مشکل را حل کنند. حتی برخی از درمانگران به آنها می گویند که افسردگی آنها برداشتی تحریف شده از شرایطی است که چندان هم بد نیستند .اما بدن ما اینگونه فکر نمی کند . پاسخ های دفاعی در سیستم عصبی خودمختار ، خواه دفاع یا گریز یا سُکون ، مربوط به ماهیت واقعی محرک نیست . در واقع سیستم دفاعی مشخص می کند که تهدیدی وجود دارد و این در نقطه ای از ناخودآگاه اتفاق می افتد. پاسخ به تهدید های بیولوژیکی قبل از اینکه بخواهیم به آن فکر کنیم شروع می شود و سپس مغز ما منطقی برای توضیح (توجیه) آن می سازد . ما نمی توانیم این پاسخ ها را انتخاب کنیم و قبل از اینکه ما حتی متوجه شویم اتفاق می افتد .

 

همچنین مطالعات مرتبط با اضطراب نشان داده است که حتی بسیاری از تجهیزات و امکانات مدرن امروزی می توانند پاسخ دفاع یا فرار را در فرد به وجود آورند . به عنوان مثال صدا های کم تجهیزات ساختمانی مانند غُرغُر درنده ای بزرگ به سیستم عصبی می رسند. یا اینکه وقتی کودکی در مدرسه مورد ارزیابی قرار می گیرد احساس نا امنی می کند و باعث دفاع یا فرار او می شود . برای مثال، کودک تشخیص می دهد که بهتر است تکالیف خود را انجام دهد تا با برخورد معلم روبرو نشود در واقع کودک انجام تکالیف را راهی برای فرار از بر خورد با معلم می داند . بنابراین برای اکثر ما ، دفاع یا فرار باعث ایجاد اضطراب می شود .

 

اگر این محرک های مدرن برای مدتی طولانی دوام داشته باشند ، بدن متوجه می شود که کاری نمی تواند بکند و برای دفاع از ما دستور سُکون یا بی حرکتی را صادر می کند . به گفته پورگس ، آنچه افسردگی می نامیم مجموعه ای از علائم عاطفی و شناختی است که در بالای سطح فیزیولوژیکی در پاسخ به حالت سکون یا بی حرکتی قرار دارد . این یک استراتژی برای کمک به ما در زنده ماندن است . بدن در تلاش است تا ما را نجات دهد و افسردگی به یک دلیل کاملاً صحیح اتفاق می افتد .

و این می تواند همه چیز را تغییر دهد . زیرا وقتی افراد افسرده می فهمند که آسیب ندیده اند ، اما سیستم بیولوژیکی خوبی دارند که سعی در کمک به زنده ماندن آنها دارد ، شروع به دیدن خودشان به گونه ای دیگر می کنند . از این گذشته ، افسردگی به دلیل احساس ناامیدی و درماندگی بدنام است. اما اگر افسردگی یک استراتژی دفاعی فعال باشد ، ممکن است مردم تشخیص دهند که آنقدرها هم که فکر می کردند درمانده نیستند .

 

خروج از حالت سُکون

اگر افسردگی بیان عاطفی پاسخ به بی حرکتی است ، راه حل، خارج شدن از آن حالت دفاعی است. پورگس معتقد است كه كاهش ساده تهديد كافی نيست . در عوض ، سیستم عصبی باید سیگنال های قوی ایمنی را شناسایی کند تا وضعیت اجتماعی را دوباره آنلاین کند. بهترین راه برای انجام این کار ارتباط اجتماعی است .

 

یکی از علائم افسردگی شرم و خجالت است ، احساسی که باعث می شود تا فرد افسرده احساس کند که باعث نا امیدی دیگران می شود و احتمالا لیاقت بودن در کنار آنها را ندارد . وقتی به مردم گفته می شود افسردگی اختلال روانی ، بیماری ویا حتی انحراف است ، در واقع ما به آنها می گوییم که آنها عضو قبیله نیستند، آنها درست نیستند و آنها به ما تعلق ندارند . چنین افکار و عناوینی باعث می شود تا شرم آنها عمیق تر شود و از ارتباطات اجتماعی ممانعت کنند . در واقع با چنین رفتار هایی راهشان را برای خارج شدن از افسردگی می‌بندیم .

وقت آن رسیده است که از شجاعت و قدرت افراد افسرده تقدیر کنیم . وقت آن رسیده است که ارزشیابی ظرفیت بی نظیر زیست شناسی خود را برای یافتن راهی در روزهای سخت آغاز کنیم . و وقت آن رسیده است که دیگر وانمود نکنیم افراد افسرده با دیگران متفاوت هستند .

 

منبع :

https://www.psychologytoday.com/us/blog/shouldstorm/202012/we-ve-got-depression-all-wrong-it-s-trying-save-us

ترجمه از کلینیک آوان

دنیایی با آینه‌هایی سلفی دنیای انزوا و عدم ارتباط است.

ما در تشریح مداوم محیط‌زیست افسردگی ونیز با نگاهی بر عوامل زیستی، هویتی و محیطی که هرکدام یک وجه از کل قضیه را نشان می‌دهند، می‌توانیم مشاهده‌ایی دقیق‌تر به انسان و واقعیتهای تهدید آمیز زندگی او داشته باشیم.

 

از نظر محیطی ما شاهد جوامع فوق صنعتی بوده ایم. لااقل اینجا در آمریکا تبدیل به گروهها و خانواده های کوچک تر شده ایم واز هر چهارآمریکایی یک نفر تنها زندگی می‌کند. در اینجا خانواده ها کمتر و کوچکتر شده اند و افرادی هم در محیط هایی جدا و منفصل زندگی می‌کنند. به نظر می‌آید که در حال فاصله گرفتن از شادمانی اجتماعی به سمت استقلال گرایی فردی و فرد بینی هستیم. اجتماع ماها به تدریج به سمت نسل جدید اجماع من ها سوق پیدا می‌کند. دیوید کارپ:در کتابش با عنوان صحبت از غم و اندوه، بیان می‌دارد که به طور متوسط بین ۱۱ تا ۱۵ میلیون از مردم (در آمریکا) از افسردگی رنج می‌برند و تعداد آنهایی که از اختلال اضطراب رنج می‌برند حتی چند میلیون بیشتر از افسرده هاست . اینها قربانیان جامعه ای هستند که چشمش را نسبت به آنچه من امروز به آن مشارکت اجتماعی و روحانی می‌گویم بسته اند. آن پیام این است که سلامت عاطفه فردی ما از سلامت اجتماع جدایی ناپذیر است.

 

 

اگر ما اجتماع را با درک وظایف فردی‌مان در قبال آن تغذیه نکنیم بهای آنرا با بیماری های فردی پرداخت خواهیم کرد. به این ترتیب آن میلیونها نفری که از اختلالات عاطفی رنج میبرند بخشی از یک پروسه‌ی ارتباطی و منطقی می‌شوند که این به نوبه خود میزان تحمل رنج جمعی را در جامعه افزایش خواهد داد ودر انتها انگیزه ای را برای تغییر ساختار جامعه ای بوجود خواهد آورد که باعث بیمار شدن بسیاری از ما شده است. در لحظه حاضر، در این نارضایتی فرهنگی و مدنی احتمالا بهتر می‌توانیم قدردان این پیام روحانی که همه ما به یکدیگر متصلیم و نسبت به هم وظیفه داریم باشیم. اگر چه ما نمی‌توانیم به جوامع کوچک و صمیمی قرن نوزدهم میلادی برگردیم. اما داشتن چنین بینش اجتماعی نقطه آغاز لازم برای تلاش در پیوند مجدد اجتماعی است و از این راه اجتماعی که عموما خوشحالتر هسند را بوجود آوریم.

 

 

کارپ در جای دیگر با این مسئله که ممکن است در یک وضعیت بحرانی باشیم مخالفت می‌کند، وی عقیده دارد که ما ممکن است در مقطعی قرار داشته باشیم که به عنوان یک فرهنگ آماده باشیم تا خرد و بینش را در این ایده روحانی دریافت کنیم که “بهورزی(رفاه) فردی ما از یکپارچگی رشته های ارتباطی ما جدایی ناپذیر است”.

 

 

در ارتباطات داخل جلسه ای انجمن افسردگان گمنام این مسئله به وضوح آشکار است که چطور در هر نوبت “ما ” از “من ” پیشی می‌گیرد و چگونه از ارتباطها یک “ما” بوجود می آید. این امر نه تنها بهبودی روحانی از جدایی و انزوا را موجب می شود بلکه باعث بوجود آمدن ابزارهایی نیز برای جامعه ای می شود که مردم در آن به یکدیگر توجه دارندو مراقب یکدیگر هستند.

 

آیا خواهان این هستید که به جامعه ای بپیوندید که دل به دریا می‌زند؟ به سایت انجمن افسردگان گمنام بیایید تا ببینید که آیا در نزدیکی محل شما جلسات افسردگان گمنامی وجود دارد؟شما همچنین در این سایت می توانید داستان افرادی را بخوانید که زندگی “ما” گونه را به جدایی و انزوای زندگی “من” گونه ترجیح داده اند.

 

هیو . اس

ترجمه و ویرایش: شهرام .د

من افسرده ام! از اینجا(زندان افسردگی) کجا بروم

حال که اظهار(اقرار)کرده ام اوقات سختی از زندگی ام را می‌گذرانم، می‌خواهم راههایی تازه یاد بگیرم که زندگی‌ام را لذت بخش‌تر کند و بسیار بیشتر ارزش زندگی‌کردن را برایم داشته باشد.
*من امروز میخواهم برخی از افکارم را درمورد متن فوق بنویسم.اکنون میدانم از این زاویه که می‌اندیشم، زندگی‌ام درکمترین درجه قرار میگیرد و دقیقا این همان لحظه ایست که این برنامه بهبودی وارد زندگی من میشود. من یک بار درگذشته سرودی مذهبی شنیدم که هم اکنون به آن باور دارم این سرود مضمونش چنین بود : ما نیاز داریم به خدا متعهد شویم..و به این ترتیب ، خدایی که خودمان به او پی می‌بریم به جای ما کاری انجام می‌دهد.
وقتی می آموزم که اجازه دهم شخصیتها، تصویرهای ذهنی، شرایط‌گذشته و خاطرات بروند بهتر قادر خواهم شد زندگی‌ ام را رها کنم تا خدا کنترلش را بدست گیرد.من این رها کردن را در نظرم پروژه ای ترسناک میبینم.اما دریافته ام که اگر می‌خواهم یک بار دیگر امید به زندگی‌ ام باز گردد باید آنرا انجام دهم.
اینها بعضی از اصلی¬ترین راههایی است که مردم با آنها دیوارهای زندان افسردگی‌شان را بالاتر می‌برند
– خود را بی‌ارزش و به دردنخور می‌دانند.
– به خود اجازه خشمگین شدن نمی‌دهند.
– خود و یا دیگران را نمی‌بخشند.
– باور کرده اند که زندگی ترسناک و مرگ ترسناکتر از آن است.
– همچنین مسائل بدی در گذشته ایشان اتفاق افتاده است و باور کرده¬اند که درآینده هم اتفاق می افتد.

 

کتاب کار افسردگان گمنام ( ترجمه تایید شده دفتر خدمات جهانی) قدم اول

برگرفته از سایت جهانی انجمن افسردگان گمنام
https://depressedanon.com/im-depressed-where-do-i-go-from-here/?fbclid=IwAR0ItXYyRUZMMWcuyij7OCf_0LdwRIdHxFMNLFcjDPujDbnrlb7QC0Z8sOw

آیا وقتی انسان به نیمه‌ های عمر خود برسد، زندگی‌اش هم نصفه و نیمه می‌شود؟

آیا وقتی انسان به نیمه‌ های عمر خود برسد، زندگی‌اش هم نصفه و نیمه می‌شود؟

۲۴ فروردین ۱۴۰۱

دومین باور افسردگان گمنام می‌گوید :من می‌پذیرم که خدا-همان خدایی که خودم به او پی می‌برم-عاشق و بخشاینده است. انجمن ۱۲ قدمی و خداوند، پایه های اصلی نیرو و شفای ما هستند.

اولین مسئله در افسردگی این است که باید وظیفه زندگی مان را به عهده بگیریم و یک حرکت خوشایند برنامه ریزی شده و هدفمند را در زندگی روزانه خود بیاوریم. اگر من این کار را نکنم در تردید تنهایی خود خواهم ماند و نصفه نیمه زندگی خواهم کرد. هیچ چیز به جز توانمندی من نمی‌تواند رنج انزوا و احساس بی‌ارزشی‌ام را در خود ذوب کند. این مخصوصا برای بسیاری از ما که درنیمه های عمرمان هستیم و به رویاهایی می اندیشیم که زمانی به امکان تحقق یافتن آنها فکر می‌کردیم واکنون شاهد عقیم ماندن آنها می‌باشیم صدق می‌کند. به نظر می‌رسد ما زمانی که باید کار مثبتی برای زندگیمان می‌کردیم را از دست داده‌ایم. احساس می‌کنیم دیر کردیم و دیگر گیر افتادیم. من می‌خواهم با انسانهایی ارتباط برقرار کنم که با شعوری از هدفمندی درحال یادگیری روش جدیدی از زندگی هستند. ما می‌خواهیم زندگی‌ رابا امید زندگی کنیم. قدم دوم افسردگان گمنام بیان می‌کند که این باور را پیدا کردیم که نیرویی برتر از ما می‌تواند به ما سلامتی روان را بازگرداند. “ما زندگی مان را رها میکنیم و به دستان خدا میسپاریم”.

زندگی کامل

بخشی از کتاب باورکن و ببین(believing is seeing)که در آن ۱۵ روش برای ترک زندان افسردگی ارائه شده است.

……………………………………………………..

دیدگاه هیو .اس:

من امروز صبح در حال فکرکردنم و سعی می‌کنم بعضی از افکارم را در مورد داشتن هدف در زندگی ام صاف و روشن کنم. به خاطر می‌آورم که در حدود نیمه های عمرم در چهل و پنج سالگی بود که زندگی ام رفته رفته متوقف شد.این زمانی بود که زندگی ام نصفه نیمه شده بود.زندگی من به جای اینکه برایم امید و هدف به ارمغان آورد منابع خودم را هم از بین برد تا آنجا که تنها رویایی که سعی کردم جامه عمل بپوشانم این شد که بتوانم صبح ها از رختخوابم بیرون بیایم. بله توجه من متمرکز شده بود، اما فقط بر روی رنجهایم. اگر بخواهیم از استعاره دیگری استفاده کنیم مانند ماشینی بودم که بنزینش خالی شده باشد.

وقتی گروهی را پیدا کردم که همانند خودم هستند اتفاق زندگی من در برنامه دوازده قدمی بهبودی آغاز شد. تجربه‌ی من در افسردگی و تجربه ای که از زندگی روزانه ام در روند بهبودی پیدا کردم برایم زندگی بسیار پر برکتی را درون یک زندگی هدفمند و معنی‌دار به ارمغان آورد. زندگی نصفه و نیمه من عمیقا سرشار شد و این سرشاری ازآنجا بود که من در هرروز با خوشحالی کامل می‌توانستم با افراد افسرده‌ی محل کار خود یا در اقصی نقاط دنیا ارتباط برقرار کنم.حال می‌خواهد به توسط ایمیل باشد یا اسکایپ و یا ملاقات رودر رو با اعضایی که تجربه خود را به مشارکت می گذارند و میل یافتن راهی برای رهایی از افسردگی را دارند.

من از تجربه شخصی ام این را می‌دانم که فرد در نیمه های عمرش و یا در هر قسمتی احتمالا نیازی برای نوآزمایی پیدا می‌کند تا دریابد که موضوع و معنی زندگی‌اش در چیست و امکان سمت و سوی هدفمندانه ای ایجاد کند . مهم نیست که در حال حاضر زندگی من بر چه اساس وچگونه است. ما همواره آماده حرکتیم تا آنرا مملو از معنی و هدفمندی کنیم. یک زندگی سرشار آن است که پر از امید باشد و هنگامی که در ارتباط با انسانهایی همانند خودمان هستیم مملو از خدمت به آنها باشیم . امروز برای من اینگونه است که می‌دانم گروهی که با آن ارتباط برقرار می‌کنم افسردگان گمنام است.

منبع : سایت افسردگان گمنام

برگرفته از کتاب:

مقاله های بهبودی از افسردگی

زندگی کامل

چه زمانی قضاوت، صحیح و سالم و درست است؟

چه زمانی قضاوت، صحیح و سالم و درست است؟

خداوند انسانها را به صورت خود آفرید.

ما هم عاطفه و هم هیجان داریم. می‌توانیم درباره دیگران قضاوت کنیم. سوال بهتر این است که آیا باید درباره دیگران قضاوت کنیم؟ این سوال نقل قولی از بودا را به یاد من می آورد:

اجازه ندهید کسی از دیگران عیب جویی کند. اجازه ندهید کسی غفلت و دلالی دیگران را به رخشان بکشد. اما اجازه دهید اعمال(رفتار) انجام داده یا انجام نداده خود را ببیند.

-کتاب دیاهارا –

قضاوت درست

قضاوت صحیح و سالم

داشتن ظرفیت قضاوت کردن یک استعداد خدادادی است. اما ما به عنوان انسان، خدا نیستیم. قضاوت دیگران را باید به دست خدا سپرد، جایی که به آن تعلق دارد. این را بپذیریم که این در طبیعت ماست که دیگران را قضاوت کنیم -. با این حال، راه برتر را انتخاب کنید و در برابر وسوسه قضاوت کردن دیگران مقاومت کنید. قضاوت خود را روی خودتان متمرکز کنید: روی کاری(رفتاری) که انجام داده اید و کاری(رفتاری)که انجام نداده اید. قضاوت به معنی لعنت ابدی نیست – بلکه دیدن چیزهاست همانگونه که واقعاً هستند. خود را آنگونه که واقعا هستید ببینید و از خود بپرسید آیا میتوانستم نسبت به خودم و دیگران محبت آمیزتر رفتار کنم؟ اگر به هر طریقی کوتاه آمده اید، دفعه بعد سعی کنید بهتر عمل کنید. به یاد داشته باشید که در این مورد پیشرفت باید بکنید و نه کمالگرایی!

(قضاوت صحیح و سالم و درست)

 

یادداشت نویسنده:

من کلمه خدا و ضمیر مذکر را صرفاً برای مختصر نویسی به کار میبرم. لطفاً برای نیروی برتر خود واژه های جایگزین مناسب خود را به کار ببرید.

 

بیل . آر

 

۶ راه برای بیرون آمدن از افسردگی

شش راه برای بیرون آمدن از افسردگی

۱) پنهان کاری نکنید: اگر به تازگی خبر بدی را شنیده‌اید و یا اتفاق ناگواری برای ‌شما رخ داده است، با دوستان و نزدیکان در مورد احساس­تان صحبت کنید. اگر بتوانید چند مرتبه خوب سوگواری نمایید و مسائل را به خوبی بازگو کنید، کمک خواهد کرد تجربه دردناک­تان را درک کرده و از آن رها شوید. در واقع اینها بخشی از مکانیسم طبیعی سلامت روان است.

۲) حرکتی انجام دهید: بیرون از خانه بروید و مقداری حرکت بدنی انجام دهید، حتی اگر شده یک مسیر طولانی را پیاده ­روی کنید. در واقع این به شما کمک خواهد کرد که از نظر جسمانی بهتر شوید و هم­چنین خواب خوبی هم میتوانید داشته باشید، کمکتان خواهد کرد که ذهن­تان از آن احساسات دردناکی که جز افسردگی حاصل دیگری برایتان ندارند، تخلیه گردد.

۳) یک غذای مناسب بخورید:حتی اگر میل به خوردن چیزی ندارید، ب­خصوص توصیه میشود که میوه و سبزیجات تازه مصرف شود. در افسردگی شدید احتمال دارد کمبود وزن پیدا شود و ویتامین­های بدن از دست برود، که این مسأله فقط اوضاع را وخیم­تر خواهد کرد.

۴) در برابر وسوسه سرکوب‌ غم و اندوه‌تان مقاومت کنید: الکل خُلق را پایین می آورد و افسرده کننده است. احتمالاً اگر با الکل سریعا احساس رهایی کردید، بدانید که موقتی است و ممکن است در انتها با یک افسردگی شدیدتر از افسردگی­های قبلی­ روبه­ رو شوید.

۵) از کم خوابی بپرهیزید: گوش کردن به رادیو یا تماشای تلویزیون در طول شب و هنگامی که بیدارید – ولی بدن­تان در آسایش به سر می‌برد و دراز کشیده ­اید- می‌تواند کمکتان کند به خواب بروید؛ زیرا در این حالت دیگر نگران نخوابیدن یا خوابیدن خود نیستید.

۶) به خودتیادآور شو که از افسردگی رنج می‌بری، همان­طور که خیلی­ ها از آن رنج می‌برند: و بالأخره (گر چه نه فوری و آنی) از آن بیرون خواهی آمد. همان­طور که دیگران بیرون آمدند، ولو این­که در حال حاضر ممکن است این­طور به نظرمان نیاید.

افسردگی هم­چنین می‌تواند تجربه‌ی مفیدی برای انسان باشد؛ از این­رو که بسیاری از اشخاصی که بر افسردگی خود فائق آمدند بسیار قوی­تر و بهتر از قبل افسردگی می‌شوند. شرایط و ارتباطات شما می‌تواند بهتر شود، و قدرت و بینشی پیدا کنید که تصمیمات مهم­تری بگیرید و تغییراتی در زندگی­تان بدهید که پیش از این قادر به آن نبودید.

«بخشی از نشریه انتشار یافته توسط دانشکده روان­پزشکی دانشگاه سلطنتی»

دیدگاه هیو

من این شش روش را کارآمد می‌دانم. برای هر کسی که بخواهد تغییری در روش رفتار، احساس و تفکرش بدهد. این­گونه که راه­هایی را یاد می‌گیریم که به مرور ما را از اسارت افسردگی بیرون می‌برد، و هم­چنین با ارتباط در انجمنی مانند افسردگان گمنام که اعضایش اینگونه هستند، ظرفیت شما برای انتخاب­های بهتر افزایش خواهد یافت.

منبع: سایت دفتر خدمات جهانی افسردگان گمنام

کتاب مقاله های بهبودی

راه بیرون آمدن از افسردگی